آقا مهرسام آلوچه بابا و مامان

ما خیلی خوبیم خیلیییییییییییییییییی

خیلی ناراحتم

سلام خوشگل مامان... امروز روز دوم از هفته ی ١٥ تو هستش .از این بابت خیلی خوشحالم ولی از یه طرفی هم ناراحتم .بهت گفته بودم که میام ببینمت ولی نشد، تعطیلات نبود ولی بهم مرخصی ندادن که بیام ببینمت بازم موند برای بعد خیلی ناراحتم عکس هفته ی ١٥ تو میزارم یه کم آروم شم خیلی دوست دارم مامانی ...
4 تير 1392

ديگه ناراحت نيستم

جوجوي مامان صبح بعد از اينكه از كارم تعطيل شدم و براي ناهار به خونه برمي گشتم دفترچمو دادم تا خانوم تاجيك برات سونو بنويسه . سونوي تعيين جنسيت و سلامتت رو باهم نوشت.گفت چرا ناراحتي گفتم مرخصي ندادن كه برم ني ني مو ببينم .گفت امروز تعطيل بود چند تا ديگه از مامانا خواستن برن زنگ زدن گفتن شنبه سونو شو نو ميارن .منم خوشحال شدم كه حداقل پيش تو عسلم بدقول نشدم .درسته بازم موند واسه هفته ي بعد ولي عاشقانه منتظرم كه ببينمت آلوچه ي خوشمزه من.دوس دارم به دنيا كه اومدي فقط مثل يه هلوي خوشمزه گازت بگيرم. نترسيا اينو بابا مهدي جون بهم ياد داد ...
4 تير 1392

اتاق آلوچه

  توپولیه مامان به سقف اتاقت تور فوتبال وصل کردم و بهش عروسک آویزون کردم .کلی هم عروسک برات گرفتم فقط الان اتاقت کمی شلوغ پلوغه ،تا وقتی که تختو کمدت برسه .وقتی که جنسیتت رو فهمیدم تخت و کمدت و می گیرمو از طرفی زهرا جون (مامان من )هم منتظره تا جنسیتت رو بگم هفته ی دیگه از شمال میان (زهرا جون ،آقاجون،مینا جون)خونمون تا اون موقع با صلاح خدا جنسیتت رو هم متوجه شدیم و برای خرید کم کم دست به کار می شیم .خیلی ذوق دارم آلوچه .یه کم لباس هم از قبل گرفتم .کمدت که برسه اونارم میزارم توش .خوشگلم انتظار خیلی سخته ولی به شیرینی لحظه دیدارش می ارزه .درسته بارداری لحظات سختی داره ولی وقتی به شوق دیدن روی خوشگلت فکر می کنم همه ی سختی ها نه اینکه ...
4 تير 1392

ترس بزرگه بزرگ ...

عشقم سلام ... از پنجشنبه غروب عمو محمد و خانومش سكينه و دختر عموت نرگس از شمال اومدن خونمون  مهموني .ديروز باهاشون ميرفتيم خونه خاله بابا .تو راه با گوشيم صحبت مي كردم كه يهو انگار سرم گيج رفت و محكم خوردم زمين .دست و پام زخم شد و خون اومد .بابايي كلي نگران شد. يعني همه نگران شدن.خودم وقتي افتادم زمين به فكر خودم نبودم و فقط تو ذهنم نگران تو بودم .هر كي مي گفت خوبي مي گفتم آره ولي اصلا خوب نبودم و كلي ترسيده بودم.ديروز تا شب كلي كمر درد داشتم و بي حس بودم .امروز هم براي اولين بار يه كوچولو بالا اوردم و اومدم سر كار .الان ميشه گفت خوبم .ماماني و ببخش كه بي دقتي كردم.خيلي ناراحت شدم .به خاطر اين كار ازت شرمندم .منو ببخش ولي د...
4 تير 1392

هفته ی شانزدهم

  سلام آلوچه ی خوشمزه و توپولیه من... فردا  ٢٢/٠٣/١٣٩٢ به امید خدا و با سلامتی کامل و به قول زهرا جون(مامان من) گوش شیطون کر،میری تو هفته ی ١٦ و آخرین هفته از چهارماهگیت تموم میشه و شکم مامانی هم کم کم میاد جلوتر من و بقیه از این بابت خیلی خوشحالیم .هنوز فرصت نکردم بیام روی مثل ماهت رو ببینم ولی بهت قول میدم که دریغ نکنم و تو اولین فرصت من و بابا مهدی جون بیایم واسه دیدنت. ..منتظرمون باش .اینم عکس هفته ی ١٦ تو هستش توپولیه من.   ...
4 تير 1392

ذوق بابايي

پسره خوشگل و توپوليه من سلام...     فيلمتو ديشب وقتي بابايي از شركت اومد خونه بهش نشون دادم.صداي قلبتو گوش كرديم و حسابي بهمون چسبيد وقتي نگاه مي كنيم خدا رو شكر درحال رشد هستي و هر روز ماشاالله بزرگتر ميشي. بابا مهدي جون وقتي داشت فيلمتو ميديد دهنش وا مونده بود. انگار كه آدم مي خواد يه چيز خوشمزه بخوره . قيافش همون شكلي شده بود و چهرش خندون بود . از بودنت خوشحال بود و منو بغل كرد و بوسيد و دعا براي سلامتيت كرد. انشاالله كه هميشه صحيح و سالم باشي و با هم خوش و خرم زندگي كنيم.آمين خيلي خوشحالم   ...
4 تير 1392

باز هم يه تاريخ به ياد موندني

امروز همزمان با وارد شدن آلوچم به هفته ي 16 و آخرين هفته از چهار ماهگيش صبح از خوابم زدم و قبل از اينكه بيام دفتر ومشغول كار شم ،به خودم گفتم بايد برم سونو گرافي درسته كه مهدي جون شركت بودو نتونست بياد ولي مجبور شدم برم .چون ديگه طاقت نداشتم.  ساعت هفت صبح از خواب بيدار شدم و ساعت هفت و نيم راه افتادم به سمت سونو گرافي و ده دقيقه به هشت اونجا بودم .پذيرش ساعت هشت شروع مي شد و من دل تو دلم نبود.هم ذوق داشتم هم استرس داشتم خلاصه همه چي با هم قاطي شده بود .زياد تو نوبت بودن ولي تا منشي در و باز كرد منم زرنگي كردم و دفترچمو لا به لاي اونايي گذاشتم كه زود كارشون راه ميفته . در همين حين با دوتا از ماماناي ديگه هم آشنا شدن .اون موقع من ...
4 تير 1392

اومدن مامان زهرا و آقا جون حسین...

سلام پسریه من. از پنجشنبه ناهار زهراجون(مامان خودم)آقاجونت(بابای خودم) خاله محبوبه و خاله مینا اومدن خونمون .خیلی خوش گذشت .دیروز جمعه با هم رفتیم شهریار سمت باغهای میوه و کلی میوه تازه از اونجا خریدیم و خوردیم.آخه میگن میوه علاوه بر اینکه کلی ویتامین داره بچه رو هم خوشگل میکنه .خلاصه خیلی خوب بود.امروز یعنی صبح روز شنبه مامانینا رفتن شمال و فقط خاله مینا یعنی خاله کوچیکت همینجا موند تا کمک دستم باشه آخه ماه رمضون نزدیکه و امسال به خاطر تو من روزه نمی گیرم .ولی بابا مهدی جون روزه میگیره .خاله مینا غذا درست می کنه و با هم غذا می خوریم .خلاصه بودنش خوبه .راستی فیلمتو بهشون نشون دادم و کلی خدا رو شکر کردن که تو سالم هستی&n...
4 تير 1392

یه آدم نفهم...

سلام پسریه من.... دیروز تا ساعت ٨ و خورده ای غروب دفتر پیشخوان(امورمشترکین)با خاله مینا بودیم و کارای مشترکین رو انجام میدادیم.در همین حین یکی از مشترکین که مشترک یکی دو هفته قبل تر بود اومد و باز هم مثل سری قبل گفت که سیم کارتش مشکل داره .منم داخل سیستم چک کردم براش ولی مشکلی نداشت و بهش راهنمایی کردم و گفتم بره مرکز تلفن ثابت تا سیم کارتشو براش چک کنن اونم گفت وقت مدارم و نمی تونم .منم گفتم پس سیم کارتتو بزار اینجا زنگ بزن بعدا بهت بگم جریان چی شده .گفت نه تو که اینقدر زبون داری باید همین الان کارمو انجام بدی .منم گفتم اصلا کار شما رو انجام نمی دم و بلند شدم و گفتم از دفتر برو بیرون .اونم همزمان با بلند شدن من زد تو دهن و دهنم ...
4 تير 1392

بي خوابي

سلام عسل مامان... مي دونم چند روزي گذشته و نيومدم برات مطلبي بنويسم ولي دست خودم نيست ... آخه حالم زياد خوب نيست .هر روز يه جوريم .يه روز حالم خوبه و شادم .يه روز عصبانيم .يه روز دوس ندارم بيام سر كار .يه روز مي گم نه بابا خونه بمونم چه كار كنم .يه روز دوس دارم برم تفريح و گشت و گزار .يه روز حالت تهوع دارم.يه روز سر درد دارم. يه روز مي گم چرا صداي قلبتو نشنيدم .شبا خوب نمي خوابم .خلاصه ماماني درسته اولين تجربست ولي تغيير و تحول زياد داره . فقط دوس دارم و به موقع و صحيح و سالم به دنيا بياي كوچولوي خوشگلم.اينم مامان سارا و با جون مهدي و شمايي   ...
4 تير 1392